روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغاش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
" میآ ید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود
و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد."
و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند؛ گنجشک هیچ نگفت.
و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست."
گنجشک گفت: لانهی کوچکی داشتم، آرام گاه خستگیهایم بود
و سر پناه بیکسیام، تو همان را هم از من گرفتی.
این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانهی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟