گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغ‌اش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت‌:

" می‌آ ید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود

 و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می‌دارد."

و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب‌هایش دوختند؛ گنجشک هیچ نگفت.

و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت: لانه‌ی کوچکی داشتم، آرام گاه خستگی‌هایم بود

و سر پناه بی‌کسی‌ام، تو همان را هم از من گرفتی.

 این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد